غربت نشین
کودک که بودم ، قصه ها ، گاهی غم ِ مادر بزرگ را به همراه داشتند ...! مادر بزرگ همیشه کلاغ را به خانه اش می رساند هنگام ِ وداع ...! همیشه وقتی یکی نبود ، دیگری بود ... او بود ...!
این روزها که قصه هایم را کودکی سه ساله رقم می زند ...! غم ِ پدر است قصه هایش ... و با تمام ِ سه سالگیش چه خوب مشق می کند آب را ... بابا آب را ...!
گفت : پدر وقتی رفت به من گفت : برمی گردم ... چه می دانست وقتی برمیگردد ، با سر برمی گردد...!
نوشته شده در پنج شنبه 89/10/30ساعت
4:39 عصر توسط نگار نظرات ( ) |
Design By : Pichak |